#تب_مژگان 10مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینجام؟گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم... راستی اسمت نفیسه بود؟گفت: نهگفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟!گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان...گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوری که هیچ کس نفهمه...با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟گفتم: حالا تا داداشت ... خوش گذشت... فعلا...اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ... دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی...
ما را در سایت دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : azemzemehdeltangid بازدید : 569 تاريخ : دوشنبه 15 شهريور 1395 ساعت: 14:19